بنام تو ای خداوندا

هر چیزی که بخواهی اینجا است

بنام تو ای خداوندا

هر چیزی که بخواهی اینجا است

داستانهای عاشقانه


عشق روستائی

روزی در فصل خرمن، شوالیه ای نجیب زاده بقصد شکار در دشت های وسیع اسپ می تاخت و دو سگ تازی وی نیز همراهش بودند. ناگهان چشمش بر خرگوشی افتاده و سگها را رها کرد اما خرگوش وحشت زده بطرف خرمنی گریخت و زارعی حیوان را گرفت.

شوالیه گفت: زود خرگوش را بده بمن. مرد زارع اطاعت کرد و شوالیه دستی بر سرخرگوش کشید و با خود فکر کرد بهتر آن خواهد بود که آن حیوان زیبا را به خانمی نجیب زاده که مدتها روی خوش بوی نشان نداده و مرحمتی نکرده بود، تقدیم نماید.

در طول راه به دهی رسید و چشمش بر دختری روستائی افتاد که نزدیک به جاده در آلاچیقی نشسته بود. شوالیه اسپ خود را متوقف ساخت و مودبانه سلام کرد و آن دختر گفت: عالیجناب آن خرگوش را از کجا بدست آورده اید؟ چقدر دلم میخواست که یک خرگوش داشته باشم. آیا آنرا میفروشید؟

شوالیه مکثی کرد و به وجاهت زیاده از حد آن دختر اندیشید و گفت: دختر زیبا اگر واقعاً طالب آن هستی ، مال توست. دخترک مشتاقانه گفت: اگر بتوانم قیمت آنرا بپردازم، امروز را روز خوش یمنی خواهم پنداشت.

شوالیه بیدرنگ گفت: من این خرگوش را در ارزای عشق تو تقدیم خواهم کرد.

دخترک متحیرانه گفت: عشق من؟ این دیگر چیست؟

لحظه ای ابروان خود را به هم گره کرد آنگاه با امیدواری گفت قربان من سه انگشتر طلا و چند قطعه جواهر و یک کمربند سرخ و سفید ابریشمی دارم و اگر شما حقیقت را میگوئید و واقعاً مایل به فروش خرگوش خود تان هستید، من تمام آنها را بشما خواهم داد.

شوالیه جواب داد که هیچکدام از اینها را نمیخواهد بجز عشق وی.

دخترک گفت: این چیزی است که من ندارم.

ــ اجازه بدهید که جستجو کنم تا شاید آنرا بیابم.

دخترک لحظه ای مردد ماند و بعد خنده کنان گفت:

خوب، خوب. پس خرگوش را بدهید و دنبال عشق من بگردید. شوالیه نگاهی به اطراف انداخته و پرسید که آیا کسی در آن حوالی هست یا خیر.

دخترک که چون کبوتری پاک و عفیف و ساده بود گفت: آه نه، مادرم و تمام خدمه برای عبادت به کلیسا رفته اند.

شوالیه بشنیدن این حرف، از اسپ پیاده شده و افسار حیوان را بست و شاهین خود را بر زمین نهاد. آنگاه دخترک را داخل آلاچیق نموده و خرگوش را بوی داد. دختر ساده لوح خرگوش را بسینه فشرد و فریادی از روی شادی برآورد. آنگاه متبسمانه گفت: و اینک باید عشق مرا بگیرید.

شوالیه پیش رفت و لبهای وی را بوسید و دیری نگذشت که مزد خود را دریافت کرد و چون از جابرخاست تا برود، چشمهای دختر از فرط حیرت فراخ شدند و گفت:

آه سرور من! آخر درست نیست که شما بدون پیدا کردن چیزی که میخواستید بروید، آخر در مدتی چنین کوتاه چگونه میتوانید مطمین شوید؟ لطفاً بیشتر بگردید زیرا من طالب معامله ای عادلانه هستم.

مرد جوان اطاعت امر کرد اما چون وقت جدائی رسید، دخترک دست دور گردنش انداخت و بآرامی گفت: باین زودی نروید. آخر اگر پیش از یافتن عشق من از این جا بروید گناه خواهد بود.

ای سرور گرامی، تمنا میکنم باز هم بگردید.

شوالیه بار دیگر اطاعت کرد و آنگاه سوار بر اسپ خود شد. دخترک بدنبال او نگریسته و فریاد زد: آخر چرا چیزی با خودتان نمی برید؟ چرا عشق مرا نمی برید؟

شوالیه خنده سر داده و دور شد.

موقعیکه مادر آن دختر به خانه برگشت، دخترک پیش دویده و خرگوش را نشان داد.

مادرش پرسید این را از کجا پیدا کرده ای؟

دخترک حکایت معامله خود را تعریف کرد و با حیرت متوجه شد که مادرش جیغ می کشد. پیر زن سپس چنگ به موهای دختر زده و دو مشت بر سرش کوبید و گیس هایش را کند. دخترک برگشته و در حالیکه می گریست، از خانه گریخت و زیر لب گفت پس شوالیه عشق مرا با خودش برده!

دخترک همه روزه کنار آلاچیق می ایستاد و امیدوار بود که باز هم گذر شوالیه از آن حوالی بیفتد. روز سوم آن مرد پدیدار شد و دخترک ویرا صدا زد و گفت: قربان عشق مرا پس بدهبد. از وقتی که عشق مرا برده اید روزگارم سیاه شد. مادرم موهایم را می کند و صورتم را می خراشد. خواهش میکنم خرگوش خودتان را بردارید و عشق مرا پس بدهید.

شوالیه که جز این چیزی نمی خواست وارد آلاچیق شد و یک بار دیگر عشق دخترک را پس داد و هنگام رفتن خرگوش را هم برایگان باو بخشید تا مبادا در این معامله مغبون شده و احساس زیرکی کند. دخترک نزد مادرش رفت تا مژده این کار را بدهد و مجدداً با لت و کوب های مادر مواجه شد و سخت حیرت کرد.

یک سال گذشت و شوالیه تصمیم گرفت که ازدواج کند و دختر نجیب زاده و زیبا و با هوشی را پیدا کرد که ثروت هنگفتی داشت مراسم عروسی مجلل بر پا گشته و تمام بزرگان بدانجا دعوت شدند. شوالیه هنوز هم ماجرای پیشین را از یاد نبرده تصمیم گرفت که دخترک نیز به عروسی خود دعوت کند.

روز عروسی شوالیه در صدر مجلس عروس نشسته بود که ناگهان همان دختر در حالیکه خرگوش را بر سینه میفشرد وارد شد و شوالیه با بیاد آوری معامله، خنده سرداد.

تمام حضار گفتند: عالیجناب سبب خنده شما چیست و آیا کسی لطیفه ای گفته که خاطر مبارک چنین شاد شده؟

شوالیه از پاسخ دادن طفره رفت اما عروس اصرار نمود و شوالیه انکار. سرانجام عروس با عصبانیت گفت: اگر سبب خنده بیموقع خودت را نگوئی، هیچوقت مرا چون همسر نخواهی شناخت!

شوالیه با شنیدن این حرف تمام وقایع را تعریف کرد و چون سخن به آخر رسید، آن دختر خنده سرداد و با غرور و تکبر گفت: آه، عجب دختر ساده لوح و ابلهی بوده! این چیز ها را که نباید به مادر بگویند. من که هیچوقت خودم را پیش مادرم لو نمیدادم و میرشکار هم خیلی خوب واقف است!

شوالیه با شنیدن این حرف غضبناک شده و با خود اندیشید حال که این چنین شد و این دختر با میرشکار خود روابطی داشت، خوبست که نقشه عروسی من تغیر یابد.

آنگاه از جای برخاست و بطرف دخترک که مورد تمسخر قرار گرفته بود رفته و او را در کنار خود جای داد. مهمانان متحیر شده و گفتند که این کار برازنده نیست و بهتر آنست که برود و کنار عروس خود بنشیند اما شوالیه برجای مانده و از همه خواست تا سکوت را رعایت کنند، آنگاه مجدداً حکایت خرگوش را تعریف کرد و سخنان همسرش را نیز بازگو نمود و سرانجام از دوستان خود خواهش کرد که بگویند کدامیک از آن دو زن بیشتر برازنده همسری وی میباشد و همگی متفق الرای شدند که دختر ساده لوح مناسب تر است!



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد