بنام تو ای خداوندا

هر چیزی که بخواهی اینجا است

بنام تو ای خداوندا

هر چیزی که بخواهی اینجا است

شیر مادر


شیر مادر

وه چه دلپذیر و شیرین و آنگاهیکه به دامان گسترده ای اندیشه و فرهنگ یک سر زمین ره میپویم و گوشدل را به آواها گوئشهای و نوا های شور انگیزی می سپاریم که سالها و قرنهاست از تک دلی برخواسته و آنگهی بر دلها نشسته که تا امروز و روز های بعد در پیمایش سیر تاریخی خویش مبنی بر یک حرکت سه عنصری زمانی که گذشته را بحال و حال را به اینده وصل می نماید ادامه میدهد ـ

نخستین شایستگی این فرآورد های مردمی برآنست که از قیل و قال محقیقن تاریخ در زمینه تولد روز و ماه و سال شان بدور و همیشه پیام اوررمز نوین زندگی از نسلی بنسل دیگرست ـ هویداست که چنین پیام ها با همه ابعاد فرهنگی خود رهپوی دنیا فرهنگ را بران میدارد تا عملکرد انسانی اندیار را از بدو پیدایش خود بشناسد تا مر دگری را بشناساند ـ

عزیز پاک اندیش

به گواهی این سخن خوش آیند خواهد بود اگر لختی چشم دل را به سپاریم بر محتوای یک گویش مردمی از دیار خورشید زمین که هراتش نامیده اند ـ محور اصلی این گوئیش تک شعر مثال گونه ایست از استاد سخن فردوسی که معرف اثر بخشی و نقش مادر در ساختن سجایای انسانی و فردی کودکش است ـ که میگوید

تـــــرا گــر پدر بـــود اژدهــــار ــــــــ سر انجـــام شیـــر مـادر آید بکار

بدیهست که این سخن جهانی از کمال معنویت را در خود دارد ـ ولی درین رشته گفتار فرهنگی مجالی برای اضهار فلسفه معنوی آن است ـ اما چه با صفا و عاشقانه روایت است مردمی اندرین زمینه که کوئیا مبانی تک شعر مثال گونه هم است ـ زیرا در میان مردم کهن سال ما آنگاهیکه سخن از مثل فوق بمیان می اید تجسم این روایت مردمی در اذهان گوینده و شنوینده نقش می بندد که رقم زدنش در جدار این صفحه خالی از مزایای اخلاقی و فرهنگی نخواهد بود ـ و هم در خواهم یافت که نقش شیر و شیر دهی مادر برای نوزادش در فرهنگ گذشته این مرزبوم چگونه تجلی داشته است ـ

پیران بزرگ و صفا دل چنین گفته اند ـ که حضرت ابراهیم ادهم رح یکی از جمله هفت اولیای دی موبین اسلم است و ایشان را پدری بود ادهم نام که در شجاعت و جوانمردی نادره زمان ـ تقو و پرهیزکاری چنان بر وی تسلط داشت که همیشه او را بران واداشته بود تا خود زحمتی بکشد و از آن لقمه نانی بدست آورد و نفس عماره خویش را بدیگر چیز نیالاید ـ

ادهم جوان خوش صورت و سیرت ـ پینه دوزی بود که دکه محقری چوبی در گرده ای چهار سوق شهر داشت و به آن روزگار میگذراند ـ گویند درین شهر رسم دیرینه چنان بودی که هفته یک روز میبایستی تا بازاریان دکاکین خویش را باز گذاشتی و خود اندر جای مخصوص جمع شدی زیرا مهرویان پرده نشین پادشاه از سراپرده حصاری خویش بدون پرده بیرون شدی و گشتی اندر بازار زدی ـ

در بهبوهه چاشتگاه یکی ازین روزها بود که ناگهان منادی شهر در کوی و برزن بازراچه و بازار سرداد ـ که های مردم امروز نوبت آمدن دختر پادشاه است هرچه زود تر بازار را ترک کنید ـ بازاریان با شنیدن این سخن دست از کار و بار خویش کشیدند و بسوی جایگاه ویژه خود رهپویدند ـ و اندر اندک زمانی بازار تهی از مردم شد ـ

درین خلوت بازار یگانه کسیکه بجای مانده بود ادهم پینه دوز بود و بس ـ زیرا از سیر تصادف روزگاران درآن روز ادهم یگانه جفت کفش از مشتری داشت که میبایستی آنرا بدوختی تا از مزد آن روزگار را بگذرانیدی ـ بنابران ادهم در خلوتکده دل و دور از همه هیاهوی زمانه در جهار دیواری دکه محقر چوبی خویش سر را بزیر انداخته با تار و دوروش قلابگونه درز پاره شده گی کفش را بخیه میزد که ناگهان هلهله بشکن و بریز و غوغای شور انگیز مستانه ای دختران دم بخت او را از عالم تنهائی بیرون کشانید و دانست که روز خلوت بازار است آ و از بیم داروغه شهر بر خود چاره را حصر دید و خزه کشی را پاوین کشانید و خود در تاریکی دکه دور از چشم دیگران فرو رفت ـ

لحظه بیش نگذشت که چهل دخت دم بخت در حالیه همچون حلقه از گل های رنگارنگ دختر شاه را در میان خویش داشتند از سمت ارگ شاهی تماشاکنان بسوی چهار سوق بازار سرازیر شدند ـ درین لحظه که ادهم در تپش ابهام آمیزی از ترس در تاریکی دکه خویش دست بگریبان و هوای دکه برایش خفقان آور بود خواست که با بال کشیدن خزه اندکی هوای تازه بمشامش برسد ـ همینکه خزه را قدری بالا کشید ناگهان دست قسمت و تقدیر اینبار قلاب دو زندگی را از دست ادهم پینه دوز گرفته و دو نگاهمترصد همدیگر را با تار محبت دوخت چه دوختی ـ

آری این رشته محبت است که گهگاهی دو انسان متفاوت از همدیگر را با نگاهی بیک دیگر میدوزد ـ و همینکه پیوند این دو نگاه برای لحظهء ادامه یافت ـ دگرگونی و سر نوشت نا خواسته بسوی ادهم رهپویند و از آن لحظه ببعد زندگی نیز برای پینه دوز سر چهار سوق شهر رنگ دیگری یافت ت زیرا ترس و هراس و بیم از ضرب شلاق داروغه و رسوائی در میان بازاریان از وجود ادهم رخت بر بست و گویا او در یک لحظه انسان دیگری شد و بی مهابانه کنار دکه نشسته و سراپا چشم و گوش بسوی قامت دختر شاه و همراهانش دوخت ـ تا اینکه شاهزاده و همراهانش آهسته آهسته از منظر چشمان او دور شدند ـ سر انجام ادهم ماند و یک دنیا درد و افسوس ـ در دکه هرگز در طول عمر خود بر خویشتن احساس نکرده بود ـ درد آتش زای بود که سرا پای او را فرا گرفت و حالت روانی را بروی بوجود آورد که خویشتن را با همه چیز ماحول خویش بیگانه یافت ـ گویا چکش و سندان و دکه با تمامی افزار پینه دوزیش را از یاد برد و خود در دنیای درونی خویش که مولود یک نگاه دیوانه ساز بود فرو رفت ـ گاهی میخندید بدون آنکه احساس خوشی داشته باشد و گاهی هم با خود حرف میزد بدون آنکه بداند چه می گوید و گهگاهی هم بخود میامد از خویشتن می پرسید چه شد چرا من به این حال افتادم ـ

با همین گیر و دار بود که شب فرا رسید و آهسته آهسته بازار از بازاریان تهی میشد ـ ادهم منقلوب الحال و آشفته هم می بایست که راهی خانه شود ـ

سر انجام دوزنده خود دوخته شده به عشق ناچار راه منزل را در پیش گرفت همینکه بخانه رسید سیاهی شب همه جا را فرا گرفت در دل تاریکی خانه با شمع شب افروز دل خود شب زنده داری داشت تا اینکه سپیده سر رسید و ادهم بعزم میعاد گاه عشق خویش خانه را ترک نمود تا در چهار دیواری دکه خود که نقش خیالی ماهروی او را در بر داشت لحظه با شور درونی خویش تن فرسوده خود را بیاساید و دمی از زندگی را تخیلانه به خوشی و مسرت روانی سپری نماید ـ

چه دنیایست محبت ـ و ادهم نقش محبوب را در دکه چوبی پینه دوزی خویش می جوید ـ ادهم در کوچه و پس کوچه های شهر بسوی دکه خود با دنیای از افکاردرونی خویش قدم میگذاشت و چنان غرق درین تفکرات بود که هرگز از افعال ماحول خویش آگاهی نداشت ـ اما همینکه از چند پس کوچه بیش نگذشته بود ناگهان متوجه شد که مردم گروه گروه سر گذر ها بدون عرف معمول گذشته درین صبح آفتاب نازده گی گرد هم جمع شده زمزمه های تعجب گونه را با یکدیگر رد و بدل مینمایند ـ

آنچه که از همه بیشتر آدهم را از حالت درونی آن به ماحولش کشانید شنیدن کلمه دختر شاه بود که از هر زبان با صدای حزینی بیرون میجهید ـ ادهم لحظه ء درنگ نموده بعد گوش دل را به شنیدن حرفهای مردمیکه در نزدیکش بودند سپرد ـ باز هم نام دختر شاه را از میان حرفهای مردم می شنید ت اندیشه که گویا از معشوقه اش سخن در سر زبانهاست ـ با خود فکر کرد که شاید مردم از آمدن دیروزش ببازار و از زیبائی او حرف می زنند و یا اینکه امروز هم آمدنی بازار خواهد بود ـ با این اندیشه اشتیاق دیدار یار سرا پایش را فرا گرفت و روان شادش تن فرسوده و خسته او را اندکی مدارا بخشید ـ

افسوس که این مسرت لحظه بیش نبود زیرا همینکه در نزدیکی دکه خود بدو نفریکه مقابلش ایستاده و با همدیگر حرف میزدند نزدیک شده همچون گم کرده ای که از هر دری و از هر بری جوینده گمشده خویش است نا خود آگاه در میان حرفشان دویده و گفت ـ

برادران دختر شاه چه شده ـ مگر امروز هم ببازار می آید ـ

یکی از آن نفر در حالیکه چشم به قامت ژولیده ادهم دوخته بود با لبخند گفت ـ

بلی امروز میاید اما برای آخرین بار آنهم با چشمان بسته ـ

ادهم در گفته شخص مخاطبش کدام رد پای از گمشده اش نیافت همان بود که بار دیگر پرسش خویش را تکرار کرد ـ مخاطبش اینبار با اندک خشونت گفت ـ مگر تو خبر نداری که دیشب دختر شاه بمرگ مفاجا مرده است ـ و امروز او را دفن میکنند مگر نمی بینی که شهر در ماتم است و هر کجا بیرقهای سیاه آویزان ـ

در همین لحظه ناگهان چشمش به پرده سیاهی افتید که روی دکه پینه دوزیش نصب شده بود ـ رنگ قیر گون تکه آویزان شده با سیاهی چشمان او گلاویز شد و چنان جسم و روحش را در خود فرو برد که ناگهان نقش زمین خاکی کنار دکه خویش گردید ـ ادهم بخاک افتیده لحظه چند در عالم اغماء و بیهوشی بسر میبرد تا اینکه آهسته آهسته چشم گشود خویشتن را در بستر خاکی کنار دکه خود یافت که با دامن گل آلود از اشک و خاک دست بگریبان است وآنگاه دانست که بر او چه گذشته است ـ

ولی ازینکه ادهم یک مرد تمام اعیار بود و اشک چنین مرد های هم به اسانی از دیده فرو نمیریزد غیرت مردانگی اش به او اجازه نداد که چنین حالت پیش چشم دیگران خویشتن را خار و زبون ببیند ـ با مردانگی از جای بر خواست و با خود گفت ـ

هی ادهم عشق یکروزه ترا بکجا کشانید مرد باش و با عشق هم مردانه همراه باش ـ زیرا عشق مرگ ندارد ـ

باین گفته قدم سنگین مردانگی را که عادت همیشه گی اش بود بر بستر جاده گذاشته و رو بسوی گورستان معشوق نمود و جاده مملو از عابرین بود گروهی با دلی سوگوار و گروهی هم با شوق و اشتیاق بدست آوردن چیزی از خیرات و اقات سر قبر دختر شاه بسمت گورستان روان بودند ـ

درین میان تنها ادهم بود که دور از همه این گیر و دار درونی خود در جولانگهی یک درد جان سوزی میسوخت و در اندیشه باز یابی سازش باین سوزش بود زیرا او جز به آن نیروی غیر مرئی که سراپای وجودش را فرا گرفته بود به چیزی دیگری نمی اندیشید ـ

ادهم نه شاد بود و نه هم غمگین زیرا آن نیروی عشقیکه تن و جانش را در خود محوی ساخته بود بر او اجازه نمیداد که بمرگ معشوقه اش بیاندیشد گویابرایش عشق مرگی نداشت تا سوگوار باشد و نه هم کدام چشم طمع مادی داشت که از رسیدن به آن دلشاد شود ـ

ادهم فرو رفته در خود همگام با دیگران به گورستانیکه دل دارش را بخاک می سپارند رسید که مردم در صفهای طویل ایستاده اند می خواهند دو رکعت نماز جنازه معشوقه را به پیشگاه خدای بزرگ ادا نمایند ـ پینه دوز دل باخته چون دیگران آرام با سکوت در کنار یک صف ایستاد هرچند گاه گاهی تنش میلرزید و پاهایش سستی میکرد گویا تب و تاب درونیش بر وی غلبه میکرد اما شور مردانگیش بر او نهیب میزد هی ادهم مرد باش عشق تو نمرده است خود را خار نشمار ـ هر چه داری در دل داشته باش تا مردم از راز تو آگاه نشوند ـ

سر انجام موئذن اقامه نماز گفت و پیشوا قیام نماز را شروع نمود ادهم که گویا نماز را بر نیتمعشوق ادا مینمود ـ اما نه آنچنان که دیگران انجام میدادند زیرا قلب سرشار از عشق و غرور مردانگی آن که توام با شور درونیش بود او را بدنیای دیگری کشانیده فقط تنش ممثل حرکات دیگران بود وبس ـ

با ختم نماز تدفین مئیت شروع شد و بعد هم دادن خیرات ـ اما ادهم خود را از گیر و دار چنین معرکه کنار کشید در گوشهء زیر درخت بید سر در گریبان فرو برده و غرق دریای خروشان افکار و پندار درونی خویش شد ـ

ادهم در درون خود جدال بزرگی گله آویز بود هستی و نابودی عشقش او را چنان به مرحله کشانید که نه در خود توان قبول مرگ معشوق را میدید و نهم موجدیت معشوق را ـ زیرا از یکطرف با چشمان باز شاهد بگور سپردن معشوق بود و از طرف دیگر الهام عشق بروی میشورید معشوقه ات زنده است و عشق هیچگاه پذیرا مرگ نیست ـ

بیداری شب گذشته خستگی تن پر از جدلهای روحی و تابش آفتاب ملایم و گوارا بخش نیمروز بهاری چنان تن ادهم را در خود بلعید که سر انجام پلکان خسته اش را روی هم گذاشت و دیگر ندانست که ماحولش چه میگذرد ـ

ختم تدفین پایان یافت و هر کسیپی کار خویش رفت و گورستان تهی از مردم شد و آفتاب هم غروب غم انگیزی را بوجود آورد تا اینکه شب با جامه سیاه سوگوار خویش فرا رسید و سکوت سوگ آفرینی را ببار آورد ـ

هنوز پاسی از شب نگذشته بود که سردی هوا تن بخواب رفته ادهم را بخود کشانید و او چشمان او را به دیار نا امیدی میکشانید که ناگهان الاهه عشق بسراغش رسید و بار دگر وی را بجولانگه امید برد ـ امید رسیدن بوصال محبوب ـ چه طرفه جولانگهست معرکه عشق که اگر امید بدرخشد ترس با همه هیولای قدرتوند و حشتناکی خویش از ان میدان میگریزد ـ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد