بنام تو ای خداوندا

هر چیزی که بخواهی اینجا است

بنام تو ای خداوندا

هر چیزی که بخواهی اینجا است

گنج غــزل

پیری رسیـــد و فصل جـــوانی دگــر گذشت

دیدی دلا کــــه عمـــر چسان بیخبر گذشت

مــارا دگر چه چشم امیــدی ز پیــری است

کز پیش من جـــوانــی بــا چشم تــر گذشت

گو بعــد مــن کسی نکند هیچ یــاد مــــن

این خـــواب وایت خیال بیرزد بسر گذشت

ای غرقــه باد کشتـی عمری که روز شب

در بحر آب دیــده و خــون جگر گــــذ شت

از دست کار من شد و جانـــم به لب رسید

از پا در افتــادم و آبـــم ز ســر گــــذ شت

با سادگی بســـاز نظامــــا کــــــه سهلتـــر

آنکس گذ شت کز همه کس ساده تر گذشت

hashaq


چی شمع امشب در ین محفـــل چمــن پـــرداز می آید

کـــه آواز پر پروانه هــم گلبــــــــاز مــــــی آ یــــــــــد

نسیم گـــویی از گلـــزار الفت بـــاز مـــی آیــــــــــــد

که مشت خاک من چـــون چشم در پرواز مـــی آیــــد

ز پیش آهنگــی قانــون حسرتهــا چــــه مــــی پـــرسی

شکست از هـــر چه باشد از دلـــــم آواز مـــــی آ یــد

پــر افشان هوای کیستـــم یارب کــــــــه در یــــادش

نفس در پـــرده ای انــدیشه ام گلبـــــــاز مــی آیـــــــد

ز خـــود رفتن اگـــر مقصود بــاشــد شعلــــه مــــا را

فســردن نیز دارد آنچــــه از پـــــــــرواز مــــــی آیــد

ز دریا بــازگشت قطــره گــــوهــــــر در گــــره دارد

نیـــاز من ز طـــواف جلــــوه ی او نــــاز مــــی آیـــد

نفس دزدیده ام چو شمع و پنهـــــان نیست داغ دل

هنـــوز از خموشی بــــوی لب غمــــاز مــــی آیــــد

دل هــــر ذره خــــورشید است اما جهد کـــــو بیــــدل

منم آئینـــه از دستـت اگــــــــــر پــــــردازمــی آیـــد


hashaq

زنـــد گـــی محـــرم تکـــــــــرار است و بـس

چــون شرر این جلــــوه یک بار است وبس

از عـــــدم جــــــــو ئیـــــد صبــح ای عا قلان

عـــا لمــــــــی اینجــــــا شب تــار است وبس

از ضعیفـــــی بـــــــر رخ تصـــویـــــــر مــــا

رنــگ اگـــر گــل میکنــــــــد بـار است و بس

غفلـــــت مـــــا پــــرده بیگا نگـــــــــــی ست

محـــرمان را غیــر هــم بــــــار است و بـس

کیست تــــا فهمــــــد زبـــــــان عجــــــز مــا

نــالـــه اینجــــــا نبــض بیمــــــار است وبس

نیست آفـــــــاق از دل سنگیــــــــن تهــــــــی

هـــــر کجــا رفتیم کـــــــوهسار است وبس

از شکست شیشــــه دلهــــــــــا مپــــــرس

ششجهت یک تیشـــــــــتر زار است وبس

در تحیـــــــــر لـــــذت دیـــوار کــــــــــــــو

دیــــده ی آئینـــــــه بیــــــدار است وبـــس

اختــــــــلاط خلـــــق نبـــــــود بــی گــــزند

بــــزم سخـــــن حلــــقه مـــــار است وبس

ای ســرت چــــون شعلـــــه پــــر باد غرور

اینکـــــه گــــردن می کشی دار است وبس

بیـــــــــدل از زنـــــدا نیــــــــــان الفتــــــــیم

بـــــوی گــــــل را رنگ دیوار است و بس

hashaq

دارد دل من صــــد غم و غمخــــوار نـــــدارد

این کـــودک بیمار پــــر ستـــــــار نــــــــدارد

در شهـــر شما جـــز دل آواره مـــــــا نیــست

آنکس کـــــه غمـــی دارد و غمخــــوار نـدارد

آن به کـــه ز کنــج قفــس آزاد نگــــــــــــردد

مــــر غــی کــه سر صحبت گلـــــزار نــــدارد

مــا ئیم و تنـــی سوده کــــه آسودگیش نیـست

مـــا ئیم و دلی خسته کــــه دلـــــدار نـــــدارد

نا لیـــد ن مـــرغان چمن خـــــــوش بــود اما

ذوق سخن مـــــر غ گــــــرفتـــــار نــــــــدارد

غم آمـــد و ننشسته ز دل رفت چـــــو دانست

کاین خـــــانه ویران در و دیــــــــوار نـــدارد

ای پیـــرهن آهسته بـــزن بوسه بر اعضاش

کــــان خـــرمن گــل طــا قت آزار نـــــــدارد

جائــی که خـــزف را نشناسنـــــــد ز گوهـــر

البتــــه سخــن گــــــر مــی بـــازار نـــــدارد

جـــز دلی چنـــد چــــو پـــژمان و امیــــــری

الفت گهـــــــــر شعـــر خـــــــریدار نـــــدارد

داستانهای عاشقانه


عشق روستائی

روزی در فصل خرمن، شوالیه ای نجیب زاده بقصد شکار در دشت های وسیع اسپ می تاخت و دو سگ تازی وی نیز همراهش بودند. ناگهان چشمش بر خرگوشی افتاده و سگها را رها کرد اما خرگوش وحشت زده بطرف خرمنی گریخت و زارعی حیوان را گرفت.

شوالیه گفت: زود خرگوش را بده بمن. مرد زارع اطاعت کرد و شوالیه دستی بر سرخرگوش کشید و با خود فکر کرد بهتر آن خواهد بود که آن حیوان زیبا را به خانمی نجیب زاده که مدتها روی خوش بوی نشان نداده و مرحمتی نکرده بود، تقدیم نماید.

در طول راه به دهی رسید و چشمش بر دختری روستائی افتاد که نزدیک به جاده در آلاچیقی نشسته بود. شوالیه اسپ خود را متوقف ساخت و مودبانه سلام کرد و آن دختر گفت: عالیجناب آن خرگوش را از کجا بدست آورده اید؟ چقدر دلم میخواست که یک خرگوش داشته باشم. آیا آنرا میفروشید؟

شوالیه مکثی کرد و به وجاهت زیاده از حد آن دختر اندیشید و گفت: دختر زیبا اگر واقعاً طالب آن هستی ، مال توست. دخترک مشتاقانه گفت: اگر بتوانم قیمت آنرا بپردازم، امروز را روز خوش یمنی خواهم پنداشت.

شوالیه بیدرنگ گفت: من این خرگوش را در ارزای عشق تو تقدیم خواهم کرد.

دخترک متحیرانه گفت: عشق من؟ این دیگر چیست؟

لحظه ای ابروان خود را به هم گره کرد آنگاه با امیدواری گفت قربان من سه انگشتر طلا و چند قطعه جواهر و یک کمربند سرخ و سفید ابریشمی دارم و اگر شما حقیقت را میگوئید و واقعاً مایل به فروش خرگوش خود تان هستید، من تمام آنها را بشما خواهم داد.

شوالیه جواب داد که هیچکدام از اینها را نمیخواهد بجز عشق وی.

دخترک گفت: این چیزی است که من ندارم.

ــ اجازه بدهید که جستجو کنم تا شاید آنرا بیابم.

دخترک لحظه ای مردد ماند و بعد خنده کنان گفت:

خوب، خوب. پس خرگوش را بدهید و دنبال عشق من بگردید. شوالیه نگاهی به اطراف انداخته و پرسید که آیا کسی در آن حوالی هست یا خیر.

دخترک که چون کبوتری پاک و عفیف و ساده بود گفت: آه نه، مادرم و تمام خدمه برای عبادت به کلیسا رفته اند.

شوالیه بشنیدن این حرف، از اسپ پیاده شده و افسار حیوان را بست و شاهین خود را بر زمین نهاد. آنگاه دخترک را داخل آلاچیق نموده و خرگوش را بوی داد. دختر ساده لوح خرگوش را بسینه فشرد و فریادی از روی شادی برآورد. آنگاه متبسمانه گفت: و اینک باید عشق مرا بگیرید.

شوالیه پیش رفت و لبهای وی را بوسید و دیری نگذشت که مزد خود را دریافت کرد و چون از جابرخاست تا برود، چشمهای دختر از فرط حیرت فراخ شدند و گفت:

آه سرور من! آخر درست نیست که شما بدون پیدا کردن چیزی که میخواستید بروید، آخر در مدتی چنین کوتاه چگونه میتوانید مطمین شوید؟ لطفاً بیشتر بگردید زیرا من طالب معامله ای عادلانه هستم.

مرد جوان اطاعت امر کرد اما چون وقت جدائی رسید، دخترک دست دور گردنش انداخت و بآرامی گفت: باین زودی نروید. آخر اگر پیش از یافتن عشق من از این جا بروید گناه خواهد بود.

ای سرور گرامی، تمنا میکنم باز هم بگردید.

شوالیه بار دیگر اطاعت کرد و آنگاه سوار بر اسپ خود شد. دخترک بدنبال او نگریسته و فریاد زد: آخر چرا چیزی با خودتان نمی برید؟ چرا عشق مرا نمی برید؟

شوالیه خنده سر داده و دور شد.

موقعیکه مادر آن دختر به خانه برگشت، دخترک پیش دویده و خرگوش را نشان داد.

مادرش پرسید این را از کجا پیدا کرده ای؟

دخترک حکایت معامله خود را تعریف کرد و با حیرت متوجه شد که مادرش جیغ می کشد. پیر زن سپس چنگ به موهای دختر زده و دو مشت بر سرش کوبید و گیس هایش را کند. دخترک برگشته و در حالیکه می گریست، از خانه گریخت و زیر لب گفت پس شوالیه عشق مرا با خودش برده!

دخترک همه روزه کنار آلاچیق می ایستاد و امیدوار بود که باز هم گذر شوالیه از آن حوالی بیفتد. روز سوم آن مرد پدیدار شد و دخترک ویرا صدا زد و گفت: قربان عشق مرا پس بدهبد. از وقتی که عشق مرا برده اید روزگارم سیاه شد. مادرم موهایم را می کند و صورتم را می خراشد. خواهش میکنم خرگوش خودتان را بردارید و عشق مرا پس بدهید.

شوالیه که جز این چیزی نمی خواست وارد آلاچیق شد و یک بار دیگر عشق دخترک را پس داد و هنگام رفتن خرگوش را هم برایگان باو بخشید تا مبادا در این معامله مغبون شده و احساس زیرکی کند. دخترک نزد مادرش رفت تا مژده این کار را بدهد و مجدداً با لت و کوب های مادر مواجه شد و سخت حیرت کرد.

یک سال گذشت و شوالیه تصمیم گرفت که ازدواج کند و دختر نجیب زاده و زیبا و با هوشی را پیدا کرد که ثروت هنگفتی داشت مراسم عروسی مجلل بر پا گشته و تمام بزرگان بدانجا دعوت شدند. شوالیه هنوز هم ماجرای پیشین را از یاد نبرده تصمیم گرفت که دخترک نیز به عروسی خود دعوت کند.

روز عروسی شوالیه در صدر مجلس عروس نشسته بود که ناگهان همان دختر در حالیکه خرگوش را بر سینه میفشرد وارد شد و شوالیه با بیاد آوری معامله، خنده سرداد.

تمام حضار گفتند: عالیجناب سبب خنده شما چیست و آیا کسی لطیفه ای گفته که خاطر مبارک چنین شاد شده؟

شوالیه از پاسخ دادن طفره رفت اما عروس اصرار نمود و شوالیه انکار. سرانجام عروس با عصبانیت گفت: اگر سبب خنده بیموقع خودت را نگوئی، هیچوقت مرا چون همسر نخواهی شناخت!

شوالیه با شنیدن این حرف تمام وقایع را تعریف کرد و چون سخن به آخر رسید، آن دختر خنده سرداد و با غرور و تکبر گفت: آه، عجب دختر ساده لوح و ابلهی بوده! این چیز ها را که نباید به مادر بگویند. من که هیچوقت خودم را پیش مادرم لو نمیدادم و میرشکار هم خیلی خوب واقف است!

شوالیه با شنیدن این حرف غضبناک شده و با خود اندیشید حال که این چنین شد و این دختر با میرشکار خود روابطی داشت، خوبست که نقشه عروسی من تغیر یابد.

آنگاه از جای برخاست و بطرف دخترک که مورد تمسخر قرار گرفته بود رفته و او را در کنار خود جای داد. مهمانان متحیر شده و گفتند که این کار برازنده نیست و بهتر آنست که برود و کنار عروس خود بنشیند اما شوالیه برجای مانده و از همه خواست تا سکوت را رعایت کنند، آنگاه مجدداً حکایت خرگوش را تعریف کرد و سخنان همسرش را نیز بازگو نمود و سرانجام از دوستان خود خواهش کرد که بگویند کدامیک از آن دو زن بیشتر برازنده همسری وی میباشد و همگی متفق الرای شدند که دختر ساده لوح مناسب تر است!



شیر مادر


شیر مادر

وه چه دلپذیر و شیرین و آنگاهیکه به دامان گسترده ای اندیشه و فرهنگ یک سر زمین ره میپویم و گوشدل را به آواها گوئشهای و نوا های شور انگیزی می سپاریم که سالها و قرنهاست از تک دلی برخواسته و آنگهی بر دلها نشسته که تا امروز و روز های بعد در پیمایش سیر تاریخی خویش مبنی بر یک حرکت سه عنصری زمانی که گذشته را بحال و حال را به اینده وصل می نماید ادامه میدهد ـ

نخستین شایستگی این فرآورد های مردمی برآنست که از قیل و قال محقیقن تاریخ در زمینه تولد روز و ماه و سال شان بدور و همیشه پیام اوررمز نوین زندگی از نسلی بنسل دیگرست ـ هویداست که چنین پیام ها با همه ابعاد فرهنگی خود رهپوی دنیا فرهنگ را بران میدارد تا عملکرد انسانی اندیار را از بدو پیدایش خود بشناسد تا مر دگری را بشناساند ـ

عزیز پاک اندیش

به گواهی این سخن خوش آیند خواهد بود اگر لختی چشم دل را به سپاریم بر محتوای یک گویش مردمی از دیار خورشید زمین که هراتش نامیده اند ـ محور اصلی این گوئیش تک شعر مثال گونه ایست از استاد سخن فردوسی که معرف اثر بخشی و نقش مادر در ساختن سجایای انسانی و فردی کودکش است ـ که میگوید

تـــــرا گــر پدر بـــود اژدهــــار ــــــــ سر انجـــام شیـــر مـادر آید بکار

بدیهست که این سخن جهانی از کمال معنویت را در خود دارد ـ ولی درین رشته گفتار فرهنگی مجالی برای اضهار فلسفه معنوی آن است ـ اما چه با صفا و عاشقانه روایت است مردمی اندرین زمینه که کوئیا مبانی تک شعر مثال گونه هم است ـ زیرا در میان مردم کهن سال ما آنگاهیکه سخن از مثل فوق بمیان می اید تجسم این روایت مردمی در اذهان گوینده و شنوینده نقش می بندد که رقم زدنش در جدار این صفحه خالی از مزایای اخلاقی و فرهنگی نخواهد بود ـ و هم در خواهم یافت که نقش شیر و شیر دهی مادر برای نوزادش در فرهنگ گذشته این مرزبوم چگونه تجلی داشته است ـ

پیران بزرگ و صفا دل چنین گفته اند ـ که حضرت ابراهیم ادهم رح یکی از جمله هفت اولیای دی موبین اسلم است و ایشان را پدری بود ادهم نام که در شجاعت و جوانمردی نادره زمان ـ تقو و پرهیزکاری چنان بر وی تسلط داشت که همیشه او را بران واداشته بود تا خود زحمتی بکشد و از آن لقمه نانی بدست آورد و نفس عماره خویش را بدیگر چیز نیالاید ـ

ادهم جوان خوش صورت و سیرت ـ پینه دوزی بود که دکه محقری چوبی در گرده ای چهار سوق شهر داشت و به آن روزگار میگذراند ـ گویند درین شهر رسم دیرینه چنان بودی که هفته یک روز میبایستی تا بازاریان دکاکین خویش را باز گذاشتی و خود اندر جای مخصوص جمع شدی زیرا مهرویان پرده نشین پادشاه از سراپرده حصاری خویش بدون پرده بیرون شدی و گشتی اندر بازار زدی ـ

در بهبوهه چاشتگاه یکی ازین روزها بود که ناگهان منادی شهر در کوی و برزن بازراچه و بازار سرداد ـ که های مردم امروز نوبت آمدن دختر پادشاه است هرچه زود تر بازار را ترک کنید ـ بازاریان با شنیدن این سخن دست از کار و بار خویش کشیدند و بسوی جایگاه ویژه خود رهپویدند ـ و اندر اندک زمانی بازار تهی از مردم شد ـ

درین خلوت بازار یگانه کسیکه بجای مانده بود ادهم پینه دوز بود و بس ـ زیرا از سیر تصادف روزگاران درآن روز ادهم یگانه جفت کفش از مشتری داشت که میبایستی آنرا بدوختی تا از مزد آن روزگار را بگذرانیدی ـ بنابران ادهم در خلوتکده دل و دور از همه هیاهوی زمانه در جهار دیواری دکه محقر چوبی خویش سر را بزیر انداخته با تار و دوروش قلابگونه درز پاره شده گی کفش را بخیه میزد که ناگهان هلهله بشکن و بریز و غوغای شور انگیز مستانه ای دختران دم بخت او را از عالم تنهائی بیرون کشانید و دانست که روز خلوت بازار است آ و از بیم داروغه شهر بر خود چاره را حصر دید و خزه کشی را پاوین کشانید و خود در تاریکی دکه دور از چشم دیگران فرو رفت ـ

لحظه بیش نگذشت که چهل دخت دم بخت در حالیه همچون حلقه از گل های رنگارنگ دختر شاه را در میان خویش داشتند از سمت ارگ شاهی تماشاکنان بسوی چهار سوق بازار سرازیر شدند ـ درین لحظه که ادهم در تپش ابهام آمیزی از ترس در تاریکی دکه خویش دست بگریبان و هوای دکه برایش خفقان آور بود خواست که با بال کشیدن خزه اندکی هوای تازه بمشامش برسد ـ همینکه خزه را قدری بالا کشید ناگهان دست قسمت و تقدیر اینبار قلاب دو زندگی را از دست ادهم پینه دوز گرفته و دو نگاهمترصد همدیگر را با تار محبت دوخت چه دوختی ـ

آری این رشته محبت است که گهگاهی دو انسان متفاوت از همدیگر را با نگاهی بیک دیگر میدوزد ـ و همینکه پیوند این دو نگاه برای لحظهء ادامه یافت ـ دگرگونی و سر نوشت نا خواسته بسوی ادهم رهپویند و از آن لحظه ببعد زندگی نیز برای پینه دوز سر چهار سوق شهر رنگ دیگری یافت ت زیرا ترس و هراس و بیم از ضرب شلاق داروغه و رسوائی در میان بازاریان از وجود ادهم رخت بر بست و گویا او در یک لحظه انسان دیگری شد و بی مهابانه کنار دکه نشسته و سراپا چشم و گوش بسوی قامت دختر شاه و همراهانش دوخت ـ تا اینکه شاهزاده و همراهانش آهسته آهسته از منظر چشمان او دور شدند ـ سر انجام ادهم ماند و یک دنیا درد و افسوس ـ در دکه هرگز در طول عمر خود بر خویشتن احساس نکرده بود ـ درد آتش زای بود که سرا پای او را فرا گرفت و حالت روانی را بروی بوجود آورد که خویشتن را با همه چیز ماحول خویش بیگانه یافت ـ گویا چکش و سندان و دکه با تمامی افزار پینه دوزیش را از یاد برد و خود در دنیای درونی خویش که مولود یک نگاه دیوانه ساز بود فرو رفت ـ گاهی میخندید بدون آنکه احساس خوشی داشته باشد و گاهی هم با خود حرف میزد بدون آنکه بداند چه می گوید و گهگاهی هم بخود میامد از خویشتن می پرسید چه شد چرا من به این حال افتادم ـ

با همین گیر و دار بود که شب فرا رسید و آهسته آهسته بازار از بازاریان تهی میشد ـ ادهم منقلوب الحال و آشفته هم می بایست که راهی خانه شود ـ

سر انجام دوزنده خود دوخته شده به عشق ناچار راه منزل را در پیش گرفت همینکه بخانه رسید سیاهی شب همه جا را فرا گرفت در دل تاریکی خانه با شمع شب افروز دل خود شب زنده داری داشت تا اینکه سپیده سر رسید و ادهم بعزم میعاد گاه عشق خویش خانه را ترک نمود تا در چهار دیواری دکه خود که نقش خیالی ماهروی او را در بر داشت لحظه با شور درونی خویش تن فرسوده خود را بیاساید و دمی از زندگی را تخیلانه به خوشی و مسرت روانی سپری نماید ـ

چه دنیایست محبت ـ و ادهم نقش محبوب را در دکه چوبی پینه دوزی خویش می جوید ـ ادهم در کوچه و پس کوچه های شهر بسوی دکه خود با دنیای از افکاردرونی خویش قدم میگذاشت و چنان غرق درین تفکرات بود که هرگز از افعال ماحول خویش آگاهی نداشت ـ اما همینکه از چند پس کوچه بیش نگذشته بود ناگهان متوجه شد که مردم گروه گروه سر گذر ها بدون عرف معمول گذشته درین صبح آفتاب نازده گی گرد هم جمع شده زمزمه های تعجب گونه را با یکدیگر رد و بدل مینمایند ـ

آنچه که از همه بیشتر آدهم را از حالت درونی آن به ماحولش کشانید شنیدن کلمه دختر شاه بود که از هر زبان با صدای حزینی بیرون میجهید ـ ادهم لحظه ء درنگ نموده بعد گوش دل را به شنیدن حرفهای مردمیکه در نزدیکش بودند سپرد ـ باز هم نام دختر شاه را از میان حرفهای مردم می شنید ت اندیشه که گویا از معشوقه اش سخن در سر زبانهاست ـ با خود فکر کرد که شاید مردم از آمدن دیروزش ببازار و از زیبائی او حرف می زنند و یا اینکه امروز هم آمدنی بازار خواهد بود ـ با این اندیشه اشتیاق دیدار یار سرا پایش را فرا گرفت و روان شادش تن فرسوده و خسته او را اندکی مدارا بخشید ـ

افسوس که این مسرت لحظه بیش نبود زیرا همینکه در نزدیکی دکه خود بدو نفریکه مقابلش ایستاده و با همدیگر حرف میزدند نزدیک شده همچون گم کرده ای که از هر دری و از هر بری جوینده گمشده خویش است نا خود آگاه در میان حرفشان دویده و گفت ـ

برادران دختر شاه چه شده ـ مگر امروز هم ببازار می آید ـ

یکی از آن نفر در حالیکه چشم به قامت ژولیده ادهم دوخته بود با لبخند گفت ـ

بلی امروز میاید اما برای آخرین بار آنهم با چشمان بسته ـ

ادهم در گفته شخص مخاطبش کدام رد پای از گمشده اش نیافت همان بود که بار دیگر پرسش خویش را تکرار کرد ـ مخاطبش اینبار با اندک خشونت گفت ـ مگر تو خبر نداری که دیشب دختر شاه بمرگ مفاجا مرده است ـ و امروز او را دفن میکنند مگر نمی بینی که شهر در ماتم است و هر کجا بیرقهای سیاه آویزان ـ

در همین لحظه ناگهان چشمش به پرده سیاهی افتید که روی دکه پینه دوزیش نصب شده بود ـ رنگ قیر گون تکه آویزان شده با سیاهی چشمان او گلاویز شد و چنان جسم و روحش را در خود فرو برد که ناگهان نقش زمین خاکی کنار دکه خویش گردید ـ ادهم بخاک افتیده لحظه چند در عالم اغماء و بیهوشی بسر میبرد تا اینکه آهسته آهسته چشم گشود خویشتن را در بستر خاکی کنار دکه خود یافت که با دامن گل آلود از اشک و خاک دست بگریبان است وآنگاه دانست که بر او چه گذشته است ـ

ولی ازینکه ادهم یک مرد تمام اعیار بود و اشک چنین مرد های هم به اسانی از دیده فرو نمیریزد غیرت مردانگی اش به او اجازه نداد که چنین حالت پیش چشم دیگران خویشتن را خار و زبون ببیند ـ با مردانگی از جای بر خواست و با خود گفت ـ

هی ادهم عشق یکروزه ترا بکجا کشانید مرد باش و با عشق هم مردانه همراه باش ـ زیرا عشق مرگ ندارد ـ

باین گفته قدم سنگین مردانگی را که عادت همیشه گی اش بود بر بستر جاده گذاشته و رو بسوی گورستان معشوق نمود و جاده مملو از عابرین بود گروهی با دلی سوگوار و گروهی هم با شوق و اشتیاق بدست آوردن چیزی از خیرات و اقات سر قبر دختر شاه بسمت گورستان روان بودند ـ

درین میان تنها ادهم بود که دور از همه این گیر و دار درونی خود در جولانگهی یک درد جان سوزی میسوخت و در اندیشه باز یابی سازش باین سوزش بود زیرا او جز به آن نیروی غیر مرئی که سراپای وجودش را فرا گرفته بود به چیزی دیگری نمی اندیشید ـ

ادهم نه شاد بود و نه هم غمگین زیرا آن نیروی عشقیکه تن و جانش را در خود محوی ساخته بود بر او اجازه نمیداد که بمرگ معشوقه اش بیاندیشد گویابرایش عشق مرگی نداشت تا سوگوار باشد و نه هم کدام چشم طمع مادی داشت که از رسیدن به آن دلشاد شود ـ

ادهم فرو رفته در خود همگام با دیگران به گورستانیکه دل دارش را بخاک می سپارند رسید که مردم در صفهای طویل ایستاده اند می خواهند دو رکعت نماز جنازه معشوقه را به پیشگاه خدای بزرگ ادا نمایند ـ پینه دوز دل باخته چون دیگران آرام با سکوت در کنار یک صف ایستاد هرچند گاه گاهی تنش میلرزید و پاهایش سستی میکرد گویا تب و تاب درونیش بر وی غلبه میکرد اما شور مردانگیش بر او نهیب میزد هی ادهم مرد باش عشق تو نمرده است خود را خار نشمار ـ هر چه داری در دل داشته باش تا مردم از راز تو آگاه نشوند ـ

سر انجام موئذن اقامه نماز گفت و پیشوا قیام نماز را شروع نمود ادهم که گویا نماز را بر نیتمعشوق ادا مینمود ـ اما نه آنچنان که دیگران انجام میدادند زیرا قلب سرشار از عشق و غرور مردانگی آن که توام با شور درونیش بود او را بدنیای دیگری کشانیده فقط تنش ممثل حرکات دیگران بود وبس ـ

با ختم نماز تدفین مئیت شروع شد و بعد هم دادن خیرات ـ اما ادهم خود را از گیر و دار چنین معرکه کنار کشید در گوشهء زیر درخت بید سر در گریبان فرو برده و غرق دریای خروشان افکار و پندار درونی خویش شد ـ

ادهم در درون خود جدال بزرگی گله آویز بود هستی و نابودی عشقش او را چنان به مرحله کشانید که نه در خود توان قبول مرگ معشوق را میدید و نهم موجدیت معشوق را ـ زیرا از یکطرف با چشمان باز شاهد بگور سپردن معشوق بود و از طرف دیگر الهام عشق بروی میشورید معشوقه ات زنده است و عشق هیچگاه پذیرا مرگ نیست ـ

بیداری شب گذشته خستگی تن پر از جدلهای روحی و تابش آفتاب ملایم و گوارا بخش نیمروز بهاری چنان تن ادهم را در خود بلعید که سر انجام پلکان خسته اش را روی هم گذاشت و دیگر ندانست که ماحولش چه میگذرد ـ

ختم تدفین پایان یافت و هر کسیپی کار خویش رفت و گورستان تهی از مردم شد و آفتاب هم غروب غم انگیزی را بوجود آورد تا اینکه شب با جامه سیاه سوگوار خویش فرا رسید و سکوت سوگ آفرینی را ببار آورد ـ

هنوز پاسی از شب نگذشته بود که سردی هوا تن بخواب رفته ادهم را بخود کشانید و او چشمان او را به دیار نا امیدی میکشانید که ناگهان الاهه عشق بسراغش رسید و بار دگر وی را بجولانگه امید برد ـ امید رسیدن بوصال محبوب ـ چه طرفه جولانگهست معرکه عشق که اگر امید بدرخشد ترس با همه هیولای قدرتوند و حشتناکی خویش از ان میدان میگریزد ـ

شهر هرات را کی ساخت


شهر هرات را کی ساخت؟

شهر هرات یکی ازقدیم ترین شهر های شرق است که در کتابهای مختلف در باره تاریخ بنای آن روایات و گویش های مختلفی ذکر شده . گویند تاریخ هرات را در روزگاران مختلف هشت مورخ نوشته اند .ـ

تاریخ هرات، از ابواسحاق احمد بن محمد بن یاسین حداد (544 هجری/1159م).ـ

تاریخ هرات، از ابو اسحاق احمد بن محمد بن یونس بزاز.ـ

تاریخ هرات، از ابو نصر عبدالرحمان بن عبدالجبار فامی.ـ

تاریخ هرات، از ابو نصر عبدالرحمان قیسی.ـ

تاریخ هرات، از ابو روح عیسی . ـ

روضات الجنات از معین الدین زمچی اسفزاری.ـ

تاریخ هرات، از نورالدین عبدالرحمان جامی.ـ

تاریخنامه هرات، سیفی هروی

در کتاب تاریخنامه هرات تالیف سیفی هروی چنین آمده است که.ـ

بعد از حمد حضرت ربوبیت، چنین می گوید مولف این کتاب که تاریخ نامه هرات ثقته الدین بن عبدالرحمان بن عبدالجبار فامی آورده است که در خراسان اول شهری که بنا کرده اند فوشنگ است و او را پشنگ بن افراسیاب بنا افکند و بعضی می گویند هوشنگ:ـ

اسکندر که معروف است به بخت النصر شهر قنهدز را بنا کرد ــ پیش از شهر هرات به پانصد سال ــ و شهر هرات را اردشیر بابکان و بهمن بن اسفندیار بنا کرده اند و بناء هرات را به هشت نوع آورده است:ـ

زند گی نامه خواجه عبدالله انصاری

خواجه عبدالله انصاری

 

عالم و عــارف مشهور کشــــور شیخ الاسلام خواجه عبدالله انصاری رح در سال 396 هجری قمری در کهندژ شهر تاریخی هرات تولد گردید. پدرش ابو منصور محمد که درزمان خود یکی از عالمان و پزهیزگاران و حافظ قرآن وقت بود از راه کار دکانداری امرار معاش می نمود.

خواجه عبدالله انصاری که از آوان خورد سالی دارای استعداد قوی و ذهن وقاد بود. تا ده سالــــگی تحت رهنمایی پدر خـــــود به فراگیری تعلیمات متداوال علوم دینی پرداخت . زمانی که پدرش کسب و کــار را فرو گذاشت و راهی بلخ گردید و در آنجا سکونت اختیار نمود، خواجه عبدالله بدون سرپرست باقی ماند. اما دوستان پدر وی که از علما عرفا و متصوفین بزرگ بودند اهتمام تعلیم و تربیت او را به عهده گرفته از وی مراقبت می نمودند از این جمله یحیی بن اعمار شیبانی مشهور به خواجه غلتان ولی و شیخ ابو اسمیعل و محمد بن حمزه به صورت اخص قابل تذکر اند.

خواجه عبدالله انصاری به اثر ذکاوت آگاهی و استعداد خود در کمترین زمان بسیاری از علوم دینی وادبی رافرا گرفت و مطالعات عمیقی به عمل آورد که به نام یک عالم و عارف بزرگ مشهور گردید. در سال 417 هجری قمری به منظور آموزش عالی در علوم دینی پرداخت و بار دیگر به سوی وطن عزیمت نمود. آنگاه به تدریس و سلوک و طریقت رو آورد شیخ عمو کــه وی را پسرم خطاب می نمـــــود امور مربوط به خانقاه را برایش سپرد و خـــود مثل گذشته به گشت و سفر پرداخت در ســـال 422 هجری قمری یحیی بن اعمار استاد خواجه عبدالله انصاری فوت نمود که نظر به وصیت او بر مسند علمی اش تکیه زد و به تـــدریس علوم دینی و عـرفانی پرداخت و چندین بار سفر حج نمود و به زیارت کعبه معظمه مشرف گـــــردید و با بسیاری از علما و فضلا دیار به عمل آورد و از آنها کسب فیض کرده، استفاده های علمی نمود.

خواجه عبدالله انصاری به اثر علم و آگاهی و عرفانش در تمام نقاط پر آوازه گردید و به نام یک عارف و صوفی و اهــل طریقت مشهور شد و علاقه مندان زیادی از گـــوشه و کنار بدورش جمع آمدند و از محضرش کسب فیض و استفاده معنوی میکردند.

در آن زمان که غزنوی ها زمام امور را بــه دست داشتند سلطان مسعود بن محمود امیر بــــود و خواجه عبدالله انصاری که غرقه در دریای عرفان و طریقت بسر میبرد چندان پروایی به سیاست و حـــاکم و حکومت نداشت. در این فرصت برخی از حاسدین و بد بینان که شیوه معتزلی واشعریه داشتند و مقام عــلمی و عرفانی خواجه انصار را به دربار خواست و او پس از یک سلسله گفت و شنود سلطان را قناعت داده خاضع ساخت و آنگاه با عزت تمام مرخصش نمودند پس از غزنویان در وقت حکمروایی سلجوقیان بر هرات نیز مخالفین از پا ننشستند و یکبار دیگر دست به تهمت و بد گویی آلودند. بدین رو زمامداران وقت خواجه عبدالله انصاری را در نزدیکی پوشنج زندانی ساختند که در سال 439 هجری قمری پس از یک سال بند آزاد شد و باز هم به تدریس و تعلیم علوم دینی پرداخت، خواجه عبدالله انصاری نه تنها یک مفسر، محدث، عالم و عارف بزرگ بود، بلـــکه شاعر و نویسنده توانایی هم بود نویسندگی را از دوره خوردسالی آغاز کرده و بر مبنای یک روایت در سن نه سالگی به نقل و نوشتن احادیث پرداخت که به یاری حافظه قوی خود هزار ها حدیث ، اشعار دری و عربی را حفظ داشت . وی در دوره پربار علمی خود ، قلم را نیز از دست نگذاشت و تعداد زیادی آثار گونه گون به جا نهاد. آثار او به دو بخش تقسیم میشود. یکی از آثار دوره جوانی اش بوده که در پخته سالی همراه با درس و تدریس نـــوشته و آثاری که شاگرادنش در جریان تدریس و توضحیات وی نگاشته و به او منسوب کرده اند. خواجه عبدالله انصاری که در آخــــرین دوره حیات بینایی چشمانش را از دست داده بود روی یک موضوع مشخص و مهم برای شاگردانش توضحیاتی ارایه می نمود که آنها یاد داشت بر میداشتند و بگونه آثار مستقل به جا مانده است ، این داشته های گرانبها جلوه های ارزشناکی از علم و عرفان میباشد. علاوه بر این دو گونه آثار برخی آثار دیگر هم وجود دارد که به نام خـــواجه عبدالله انصاری مشهور و منسوب است و  بعضی دانشمندان صاحب نظـــر معترض اند چنـــــدی از این آثار منسوب به خواجه عبدالله انصاری مبتنی بر ضعف نگارش و دگرگونه بودن سبک معلوم می شود که از او نیست. لیکن به نامش چاپ گردیده است.

خواجه عبدالله انصاری ، آثار خود را با نثر زیبای مسجع به زبانهای عربی و دری نوشته است وی چندین کتاب را تالیف نموده که تعداد نوشته هایش به 32 اثر میرسد در این جا چند کتاب از این عالم عارف را معرفی می نمایم.

تفسیر قرآن عظیم اشان

طبقات الصوفیه

منازل السارین

صد میدان

مناجات نامه یا الهی نامه

کتاب القواعد

شرح التعریف المذهب التصوف

مناقب الامام احمد ابن حنبل

ذم الکلام

مذاکرات و غیره

این عارف ، صوفی بزرگ ، عالم دینی ، مبلغ، مدرس ، نویسنده و شاعر در سال 481 هجری قمری فوت نمود و در گازرگاه هرات به خـــاک سپرده شد و تا کنون آرامــگاه این بزرگمرد اندیشه و صفا زیارتگاه سوخته گان معرفت الهی است.

متسفانه باید گفت: که عمارت آرامگاه این عارف نامی شرق با گذشت زمان تمام زیبایی و کاشی هایش فرو ریخته است و در قرن حاضر هیچگونه توجه به باز سازی آن نشده است

و مـــــا خواهشانه از حکومت و مسوولین تقاضا داریم تا در حصه مرهمت و باز سازی این بنا تاریخی و آرامگاه مقدس اهل تصوف توجه جدی مفضول دارند.

نمونه ای از مناجات پیر هرات

الهی! ما را پیراستی چنانکه خواستی

الهی! نه خرسندم نه صبور، نه رنجورم نه مهجور

الهی ! تا با تو آشنا شدم ، از خلایق جدا شدم، در جهان شیدا شدم، نهان بودم پیدا شدم.

بر سه چیز اعتماد مکن، بر دل و بر وقت و بر عمر؛ که دل رنگ گیر است و وقت تغیر پذیرست و عمر همه تقصیر.

توفیق عزیز است و نشان آن دو چیز اولش سعادت و آخرش شهادت.

مست باش و مخروش، گرم باش و مجوش، شکسته باش و خاموش، که سبوی درست را به دست برند و شکسته را به دوش.

دی رفت و باز نیاید، فردا اعتماد را نشاید، امروز را غنمیمت دان که دیر نیاید، که بسی برنیاید که از ما کسی را یاد نیاید.

اگر داری طرب کن، و اگر نداری طلب کن، یار باش  بار مباش، گل باش  خار مباش